21 ماهگی سروش
دو روزه که 21 ماهه شدی و من اصلا باورم نمیشه که اینقدر بزرگ شدی حالا برای خودت فرهنگ لغت داری خدا رو شکر واقعا بابا آب چی بود ابرو نه = هندوانه توپ حمو=حموم اشین=بشین جوجو نیس=نیست دو=دوغ تا تا ابا = شعر تاب تاب عباسی سیب ساعت در ببر= هر حیوانی که شبیه ببر باشه شبت=شربت هام به به لالا سام=سلام فظ=خداحافظ نی نی ماست موز صدای حیوانت هم صدای گربه و ببعی را در میاری
نویسنده :
مامانی و بابایی
14:58
20 ماهگی سروش
در ماه خرداد هم که چند روز اول را شمال بودی و در تعطیلات 14 خرداد به گلپایگان رفتیم و خیلی بهت خوش گذشت چون کلی با پسر عمه ها و عمو و پدر بزرگت بازی کردی کلن مرد ها رو بیشتر راغبی اما یه هفته بعد ار سفر دچار استفراغ و اسهال شدی البته اولش من استفراغت را فکر کردم به علت خوردن پوست تخمه بوده ام نگو ویروسی چیزی بوده یه مقدار تب هم داشتی و سه روز دقیقا بیحال افتاده بودی و لب به غذا نمیزدی فقط شیر میخوردی اسهالت خیلی زمان برد تا خوب شدی از اواخر ماه خرداد بود که یکسری کلمات تازه یاد گرفتی آن هم کلمه دو سیلابی چی بود هر صدایی که میشنوی میگی چی بود چی بود
نویسنده :
مامانی و بابایی
14:23
19 ماهکی سروش
ماه اردیبهشت هم خیلی زود گذشت فقط در این ماه یه چکاپ شدی که یک مقدار دور سرت از خط منحنی بیشتر شده بود و دکترت احتمال کمبود ویتامین د و آفتاب را داده بود که کار من شده بود هر یه روز درمیون ببرمت بیرون خانه که آفتاب بخوری و قرار شد که بعد از یکماه چکاپ بشی خیلی نگرانت شدیم دهه آخر اردیبهشت هم دوباره به شمال رفتیم و در این مدت دو کلمه بابا و آب را به صورت واضح بیان کردی و پدرت را بابا صدا میکردی و همینطور پدر بزرگت را
نویسنده :
مامانی و بابایی
14:22
18 ماهگی سروش
امسال دومین عید نوروزی بود که تو در کنار سفره هفت سین با ما بودی کل 14 روز عید که شمال بودیم و تو حسابی بهت خوش گذشت و کلی کنار ساحل بازی کردی البته توی فروردین یکبار دیگر هم سفری به شمال داشتی دیگه بچه شمالی شدی . در تاریخ 15 فروردین هم واکسن 18 ماهگیتو زدی و در روز دوم حسابی پا درد داشتی و سخت راه میرفتی و یک مقدار هم تب کردی اما خدا رو شکر تا 6 سالگیت دیگه واکسنی در کار نیست
نویسنده :
مامانی و بابایی
14:20
17 ماهگی سروش
اصلا باورم نمیشه که این همه ماه گذشته و من سری به وبلاگت نزدم اینقدر این روزها داره تند تند میگذره که اصلا به هیچ کاری نمیرسم یا شاید ذوق و شوق من کم شده اسفند ماه که مثل برق گذشت و درگیره کار های عید بودیم فینگیل منم که خیلی تغییر خاصی نداشت و فقط روزهامونو شب میکردیم
نویسنده :
مامانی و بابایی
14:19